[ و فرمود : ] رشک بردن دوست از خالص نبودن دوستى اوست . [نهج البلاغه]
 
یکشنبه 87 اردیبهشت 1 , ساعت 7:13 عصر

چشم یک روز گفت:« من در آن سوی این دره ها کوهی را می بینم که از مه پوشیده است.این زیبا نیست؟»

گوش لحظه ای خوب گوش داد ، سپس گفت:« پس کوه کجاست؟من کوهی نمی شنوم.»

آنگاه دست درآمد و گفت:« من بیهوده می کوشم آن کوه را لمس کنم، من کوهی نمی یابم.»

بینی گفت:« کوهی در کار نیست.من او را نمی بویم.»

آنگاه چشم به سوی دیگر چرخید، و همه درباره ی وهم شگفت چشم گرم گفت و گو شدند و گفتند« این چشم یک جای کارش خراب است»

جبران خلیل جبران

 

پاورقی:

من نتیجه گیری که از این داستان زیبا کردم این بود که اگر خودمون نمی تونیم چیزی رو درک کنیم فکر نکنیم که اون چیز بیخود و ابلهانه است.و کسی رو که اون رو درک می کنه متوهم ندونیم و مسخره ش نکنیم.

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ